(I) سرآغاز - رويارويی
آخرين روزهای تابستان – روزهايي که طلايي بودند و تابش ملايم خورشيد دستها و گونهها را نوازش میداد. آسمان غروبها برنگ ارغوانی تيره در میآمد، نسيم خنکی وزيدن میگرفت و همهمهی برگها با قارقار کلاغهايي که دستهدسته از فراز سر رهگذران میگذشتند در میآميخت. 1
رهگذران بیاعتنا به همهمه و قارقار و به يکديگر و به آنچه در پيرامونشان جريان داشت در خيابانهای شهر قديمی با ساختمانهای خاکستری و يکنواخت، و سپيدارهای کهنسال بلند و غبارگرفتهاش، به اين سو و آنسو میرفتند. هر يک در انديشهی زندگی و سرنوشت خويش، بسته به اينکه تقدير چه پيش رويشان نهاده بود، برخی به شتاب و برخی خونسردانه راه میپيمودند. هر کدام از آنها برای خود سرگذشتی داشت و رؤياهايي و خاطراتی که اثرشان در چهره و نگاههايشان نقش بسته بود. 1
در ميان اين رهگذران، جوانی بلندقد با اندامی ظريف و شکننده و موهاي خرمايي پرپشتی که پيشانيش را میپوشاند، با سر و شانههای فرو افتاده يکی از خيابانهای بلند و خلوت را میپيمود. پرتو بیرمق آفتاب که بصورت مايل از لابلای ساختمانها و درختان میتابيد چهرهی انديشناک و استخوانيش را روشن میکرد و تهريش تنکش را برنگ طلايي درخشانی در میآورد. او با گامهايي آهسته و نگاهی خيره به پايين – انگار که روی زمين چيزی میجست – با حالتی گرفته و جدی راه میرفت. در خطوط چهرهاش خستگی عميقی پيدا بود، نه از آنگونه که پس از انجام کارهای دشوار دست میدهد، بلکه نوعی خستگی که از پی کشمکش درونی شديد و بیحاصل بر جان مینشيند و انسان را فرسوده و ناتوان میسازد. کشمکشی که شادابی انسان را میخشکاند و نيروهای حياتيش را به تحليل میبرد و از او پوستهای خشک و شکننده با درونی تهی بر جای میگذارد. کشمکشی که تنها در درون آدمهای سختگير بر سر موضوعات اساسی بوجود میآيد. با آنکه بيش از 28 سال نداشت، خستگی او را سالخوردهتر نشان میداد. با اين وجود نوعی سازشناپذيری و ستيزهجويي نيز در نگاهش موج میزد. 1
شايد در اين فکر بود که از ميان درد يا رخوت، حقيقت يا فراموشی، کدام را برگزيند. آنجا که پای انتخابهای سخت پيش میآيد، بين گزينههايي که بطور يکسان رنجآورند، آنها که وسواس دارند همه چيز را در زندگی خود انتخاب کنند بيش از ديگران رنج میبرند. بخصوص اگر آگاه باشند که اين گزينههای رنجآور را خود پيش روی خويش نهادهاند. 1
رهگذران بیاعتنا به همهمه و قارقار و به يکديگر و به آنچه در پيرامونشان جريان داشت در خيابانهای شهر قديمی با ساختمانهای خاکستری و يکنواخت، و سپيدارهای کهنسال بلند و غبارگرفتهاش، به اين سو و آنسو میرفتند. هر يک در انديشهی زندگی و سرنوشت خويش، بسته به اينکه تقدير چه پيش رويشان نهاده بود، برخی به شتاب و برخی خونسردانه راه میپيمودند. هر کدام از آنها برای خود سرگذشتی داشت و رؤياهايي و خاطراتی که اثرشان در چهره و نگاههايشان نقش بسته بود. 1
در ميان اين رهگذران، جوانی بلندقد با اندامی ظريف و شکننده و موهاي خرمايي پرپشتی که پيشانيش را میپوشاند، با سر و شانههای فرو افتاده يکی از خيابانهای بلند و خلوت را میپيمود. پرتو بیرمق آفتاب که بصورت مايل از لابلای ساختمانها و درختان میتابيد چهرهی انديشناک و استخوانيش را روشن میکرد و تهريش تنکش را برنگ طلايي درخشانی در میآورد. او با گامهايي آهسته و نگاهی خيره به پايين – انگار که روی زمين چيزی میجست – با حالتی گرفته و جدی راه میرفت. در خطوط چهرهاش خستگی عميقی پيدا بود، نه از آنگونه که پس از انجام کارهای دشوار دست میدهد، بلکه نوعی خستگی که از پی کشمکش درونی شديد و بیحاصل بر جان مینشيند و انسان را فرسوده و ناتوان میسازد. کشمکشی که شادابی انسان را میخشکاند و نيروهای حياتيش را به تحليل میبرد و از او پوستهای خشک و شکننده با درونی تهی بر جای میگذارد. کشمکشی که تنها در درون آدمهای سختگير بر سر موضوعات اساسی بوجود میآيد. با آنکه بيش از 28 سال نداشت، خستگی او را سالخوردهتر نشان میداد. با اين وجود نوعی سازشناپذيری و ستيزهجويي نيز در نگاهش موج میزد. 1
شايد در اين فکر بود که از ميان درد يا رخوت، حقيقت يا فراموشی، کدام را برگزيند. آنجا که پای انتخابهای سخت پيش میآيد، بين گزينههايي که بطور يکسان رنجآورند، آنها که وسواس دارند همه چيز را در زندگی خود انتخاب کنند بيش از ديگران رنج میبرند. بخصوص اگر آگاه باشند که اين گزينههای رنجآور را خود پيش روی خويش نهادهاند. 1
1 Comments:
Hi... It's me, Rezvan :D
well.. I found ur blog by chance... in ur orkut profile[ again by chance;) ]. U have a nice blog! All ur posts were intresting... and I will come back to ur blog to see ur next words!!!
@};- Good Luck
Post a Comment
<< Home